منزل سی ام عسقلان
برگرفته از کتاب آینه در کربلاست : چهل منزل
به درستی معلوم نیست کدام روز، قافله به عسقلان رسید. عسقلان هم اکنون در جنوب سرزمین های اشغالی و جزء اسرائیل است. قافلهی قاتلان و حاملان سر، با رسیدن به عسقلان پیکی به سوی حاکم شهر فرستادند و او را از ورود قافله آگاه کردند. حاکم فرمان داد شهر را بیارایند و نوازندگان بنوازند و مردم به شادمانی و پایکوبی بپردازند. قصر نیز برای پذیرایی آماده شد.
در این شهر تاجری بود که او را زریر خُزاعی می گفتند که در بازار به بازرگانی مشغول بود. وقتی دید مردم شادی می کنند و به هم تبریک می گویند پرسید: این جشن و شادی برای چیست؟ چرا بازارها را آراسته اند؟ به او گفتند: انگار مثل غریبه ها می پرسی؟ گفت: بله نمیدانم! .
گفتند: موضوع این است که در عراق گروهی بر یزید شوریدند و با او بیعت نکردند.
يزيد لشکری را برای سرکوب فرستاد. آنچه می بینی سرهای آنهاست و اسیران این جنگ.
زریر پرسید: اینان کافرند یا مسلمان؟ گفتند: نه، سروران و برجستگان روزگار خود هستند. زریر پرسید: چرا بر یزید خروج کردند؟ . گفتند: بزرگشان می گفت من پسر رسول خدا هستم و به خلافت از یزید شایسته ترم
زریر پرسید: پدرش که بود؟ مادرش که بود؟ نام او چیست؟
گفتند: نام او حسین، برادرش حسن و مادرش فاطمه دختر پیامبر و پدرش علی مرتضی است.
زریر همین که این سخنان را شنید دنیا و فضا در نگاهش تیره و تار و تنگ شد. خود را به اسیران نزدیک کرد. همین که چشمش به امام سجاد(ع) افتاد، بلند بلند گریه کرد.
امام سجاد(ع) به او فرمود: چرا گریه میکنی در حالی که تمام شهر خندان و شادمان اند.
زریر گفت: مولای من! من مردی غریب ام و امروز به این شهر شوم آمده ام. من بازرگانام از مردم شهر سبب شادمانی را پرسیدم و گفتند کسی بر یزید شورش کرده است و اینک سر او را به سوی شام، همراه اسیران و زنان همراهش می برند و او فرزند پیامبر (ص)است که خود را شایسته ی خلافت می دانسته است. امام سجاد(ع)فرمود: ای بازرگان، در تو معرفت و بوی محبت اهل بیت می بینم. خدایت پاداش نیکو عنایت کند.
زریر گفت: آقای من چه خدمتی از من ساخته است؟
امام فرمود: به حامل سر بگو اندکی کنار برود تا مردم این همه به زنان نگاه نکنند و به تماشای سرها مشغول شوند.
زریر گفت: آقای من درخواستی و حاجتی داری؟ امام فرمود: اگر لباسی اضافه داری برسان.
زریر رفت و برای همه ی زنان لباس و برای امام عمامه أورد.
زریر گوید: در این حال که سر و صدا و شیون در بازار پیچید، درنگ کردم و شمر – لعنة الله عليه – را دیدم که هدایای مرا پس میگرفت. پیش رفتم و لعنت کردم و به او ضربه ای زدم و لگام اسبش را کشیدم و گفتم: خدایت لعنت کند. این سر کیست که بر نیزه کرده ای و این زنان و کودکان نیستند که اسیر و بر شتران بی جهاز سوار کرده ای؟ خداوند دست و پایت را قطع کند و قلب و چشمت را کور گرداند.
شمر فریاد زد: او را بزنید. سواران و مردم شهر، زریر را آنقدر زدند که بیهوش شد و به تصور اینکه کشته شده است او را رها کردند.
زریر گوید: شب هنگام به هوش آمدم و توانی یافتم و با همه ی زخم ها خود را بر زمین کشیدم و به مسجد سلیمان نبی رفتم. در آنجا جمعی را دیدم سرها برهنه و گریبان ها چاک زده و چشم ها گریان و قلبها بریان. پرسیدم چرا گریه میکنید در شهری که همه شادمان و خندان اند.
گفتند: ای که از این جمع گمراه نزد ما آمده ای، اگر از دوستداران ما هستی بنشین و در مصیبت، ما را همراه و یار باش.
زریر گوید: گفتم حاشا که از شقاوت پیشگان باشم. کم مانده بود در راه محبت حسین کشته شوم و خدا مرا نگاه داشت و بدن زخم خورده را نشانشان دادم و آنان به سوگواری ادامه دادند.
در نقل دیگر، زریر پنجاه مثقال زر و سیم به حامل سر داد تا سر را از محمل زنان دور کند.
نام حاکم شهر یعقوب عسقلانی ذکر شده که در کربلا شرکت داشته است.
بدون دیدگاه