« بسم الله الرحمن الرحیم »

 

حکایت سادگی و خلوص

سردار شهید سیّد حمیدرضا رضازاده

 

معاون آموزش تخریب لشکر ۳۳ المهدی (عج) 

” و من یقاتل فی سبیل الله فیقتل اویغلب فسوف نؤتیه اجراً عظیما “

خلاصه زندگی

سید حمیدرضا رضازاده در تاریخ هفتم شهریور ۱۳۴۴ متولد شد. در دوازده سالگی از نعمت داشتن پدر محروم گردید. نوجوانی شهید رضازاده هم زمان بود با اوج گیری مبارزات مردم ایران به رهبری امام خمینی (ره) بر علیه طاغوت. از زمان تحصیل دوره راهنمائی در تظاهرات شرکت می کرد و در انجمن اسلامی مدرسه حضور فعال داشت.
پس از پیروزی انقلاب در گروه مقاومت شهید پرند مسجد سیدابوالوفا و بسیج شیراز فعالیت جدی داشت. هنوز کم سن و سال بود که با وقوع جنگ تحمیلی شوق حضور در دفاع مقدس در وجودش شعله کشید ، و با اصرار راهی جبهه شد. در جبهه نیز خطر پذیرترین واحد ” تخریب” را برای فعالیت انتخاب کرد.
از کودکی علاوه بر تدین خانوادگی، خود نیز زمینه پیشرفت معنوی ویژه ای داشت، لیکن در دانشگاه جبهه، کمالات روحی را با سرعت بیشتری کسب کرد. همرزمانش روز به روز بر آسمانی بودن حمیدرضا پی می بردند.
فرمانده او حسین ایرلو، گوهر وجودش را بیش از دیگران درک کرده بود. هر دو روحیاتی مشابه هم داشتند ، هر دو مسیر لقاء الى الله را به سرعت طی می کردند و در این راه یکدیگر را یاری می دادند. و به فاصله زمانی کوتاهی از یکدیگر نیز به شهادت رسیدند.

حمیدرضا در جبهه خیلی زود اخلاص ، لیاقت و توانایی های خود را بروز داد و به مرور، مسئولیت های بیشتری به او واگذار شد. مسؤول آموزش تخریب، معاون گردان تخریب و مسئول مقر آموزش، از جمله وظائف محوله به او بود.
همیشه دوست داشت یک بسیجی باشد. به بچه های بسیجی و مردمی عشق می ورزید و آنها را به خود ترجیح می داد. اخلاق و رفتارش با زیردستان و دوستان طوری بود که همه شیفته اش بودند و به گفته هایش عمل می کردند، بدون این که در نظر بگیرند مسئولیت او بالاتر از خودشان است یا پایین تر!

طی چند سال حضور در نقاط مختلف جبهه از شمال غرب تا جنوب کشور، ماموریت های مختلفی به او محول شده بود، تا بالاخره در عملیات بدر، تخریب پل تدارکاتی بر روی رودخانه دجله در عمق منطقه استقرار دشمن به او و همرزمانش محول گردید.
و این پل نردبانی شد برای عروج او و تعداد دیگری از جوانان مومن و از جان گذشته این مرز و بوم به آسمان.
روایت شهادت :
بند کوله پشتی پر از مهمات، شانه بچه ها را زخم کرده بود ، چندین ساعت بود که درعمق خاک دشمن پیاده پیش می رفتند ، نزدیک پل برای دور ماندن از چشم کفار بعثی مواد را به سینه گرفته روی زمین می غلتیدند. روی پل هنگام جاسازی مواد منفجره سیّد هدف رگبار دشمن قرار گرفت و زخمی شد. بالاخره پل تدارکاتی عراق بر روی دجله منفجر شد. راه پشتیبانی بعثیان بسته گشت و فرصت پیشروی بدریان مهیا شد اما در بازگشت دیگر سیّد همراه همرزمانش نبود.
 .
سیّد حمید رضا ” دوستانش او را سیّد خطاب می کردند ” در بیست سالگی توان نظاره بر جمال الهی یافت و این در حالی بود که سه سال مداوم در جبهه های نور خود را مهیای دیدار می ساخت. پس از شهادتش همراه وسایل شخصی او دفترچه ای به دستمان رسید که در صفحات آن مطالبی را تحت عنوان « زندگینامه من » یاداشت کرده بود. زندگینامه او بر خلاف آنچه به طور معمول تصور می شود، شرح ماوقع زندگی روزمره اش نیست بلکه تذکراتی است که طی روزهای مختلف لازم دانسته است به خود یادآور شود.
شهید سید حمید رضا زندگی کردن را در زندگینامه خود نگاشته است چرا که شهید نه در لحظه جان دادن شهید می شود بلکه لحظه لحظه زندگی او نشانی از شهادت دارد و اگر نبود آن زندگی ، حاصل نمی شد چنین مرگی.
دفترچه یادداشت روزانه شهید
اینک گوشه هایی از این یادداشتها را مرور می کنیم تا زنگ خطری باشد در دل غفلت زدگان که هنوز برای خود جهتی انتخاب نکرده ایم و همچون پشه های میان فضا باد به هر طرفمان می برد و ارائه طریقی باشد به پویندگان راه سعادت که از خود مراقبت کنید و راه را مواظب باشید که بدون مراقبت و مواظبت اطمینانی نیست که از جاده منحرف نشوید و بشارتی باشد به علمای ربانی، پیشوایان انقلاب اسلامی به روح مطهر امام راحل و جانشین برحقش رهبر عزیز انقلاب ، که نفس مسیحائی شما به جان جوانان این امت روح می دمد و یک شبه به راه صد ساله شان می برد.
آری اگر به راستی بنگریم زندگی حقیقی نه آن فاصله تولد تا مرگ آدمی است چه اینگونه حیات را دیگر جانداران نیز دارند. زندگی انسان ساعاتی است که کمال روحی و معنوی یافته به مقصود بزرگ خلقت نزدیک گشته است با این محاسبه گاه پیر ۷۰ ساله ای چند روزی بیشتر زندگی نکرده و نوجوان ۲۰ ساله ای سال ها زندگی پربار نموده است. ما روزهایی زنده هستیم که زنده بودن خویش را به محاسبه می گذاریم آنگونه که شهید ما در یاداشتهایش در نهایت سادگی و خلوص از خویش حساب می کشد :
* وای بر تو ، پس کی ؟ امروز ۶۸۹۱ روز عمر داری و ۶۸۹۱ قدم به سوی مرگ نزدیک شدی .(برابر با ۱۸ سال و۱۰ ماه و۱۵ روز یعنی حدود ۹ ماه قبل از شهادت)
این روزها را چه کردی ؟ جواب بگو ! بله ، گناه کردی ، ظلم کردی ، سرپیچی کردی ، برای خدا در عبادت شریک قرار دادی ، از غیر خدا ترسیدی ، نیّتت را خالص نکردی ، بر نفست مسلط نشدی ، پس چه کردی ؟ آیا می دانی چند قدم دیگر تا مرگ داری ؟ آیا بعید است همین روزها قدم های آخرت را پشت سر بگذاری ؟ مگر مرگ به کسی خبر داده که تو انتظار خبر داری ؟۶۸۹۱ روز مغرور بودی و خود را از دیگران بالاتر دیدی ، از خود راضی بودی و بی خود از خودت خوشت می آمد.
* امروز چه قدمی به سوی خدا برداشتی ؟ چه کردی ؟ چرا پیش نمی روی ؟ چرا ایستاده ای ؟ مگر فرصت دیگری پیش خواهد آمد ؟ جبهه محل پرورش است اگر اینجا خود را نسازی کجا می خواهی بسازی ؟ روزی به خود می آیی که جبهه این مکان مقدس از دست رفته ، قدر جبهه را بدان. پیشرو که از کاروان دنبال افتاده ای.

*  قدر اعضای خود را بدان ، با بدن خود طوری رفتار کن که خدا از تو خواسته است. از دستت کاری بخواه که ارزش دست تورا داشته باشد. با زبانت چیزی بگو که ارزش گفتن داشته باشد. با پایت جایی برو که ارزش رفتن داشته باشد. با ذهنت فکری بکن که تو را به سوی الله سوق دهد. فکری بکن که دیگر جای فکر گناه در ذهنت نباشد.از اعضایت در راه خدا تا آنجا که ممکن است کار بکش و قدرشان را بدان.

.

.
* مبادا فکر کنی کارت تمام شده نه اشتباه میکنی کارت تمام نشده بلکه بیجا از خود راضی شده ای ، به دنبال وظیفه ات بگرد و انجام وظیفه کن ، بیکار ننشین ، اگر انسان وظیفه شناس باشد و کار خودش را بداند و انجام دهد خسته نمی شود ، دلسرد نمی شود ، بی حوصله نمی شود. اما انسانی که طلوع را به غروب می رساند خسته شده و زندگی برایش تلخ می شود.
* نیازهای خود را بشناس و به صورت دعا از خدا بخواه که برآورنده حاجات و قادر متعال است و تو ناتوانی ، بی جا زور نزن از او بخواه تا تو را آماده پذیرش و عمل به آن خواسته کند.
*باید در مقابل حلاوت معصیت ، الم طاعت را به خود بچشانی . باید از خدا با ناله بخواهی تا آمرزیده شوی. باید این حالت را برای خود نگهداری.
* در نماز فکر کار مکن ،عجله مکن، در موقع کار فکر کار باش.
* ۶۸۹۹ روز(برابر با ۱۸ سال و ۱۰ ماه و ۲۳ روز) از زندگی ات می گذرد. آیا برای رفتار و اخلاق و طرز برخورد روزمره ات برنامه ریزی کرده ای که همین ها امتحانات الهی است. سنگینی خود را حفظ کن ، سنگینی با کبر فرق دارد کبر یعنی بزرگ دانستن خود در مقابل دیگران با معیارهای غیر خدایی اما سنگینی یعنی بخاطر خدا و در راه خدا با معیارهای الهی صحت اخلاق خود را حفظ کردن.
* کم بخواب ، کم بخور که خواب و خوراک دو سلاح فریبندۀ شیطانی است.
* اول نیّت ، دوم نیّت ، سوم نیّت ، بعد عمل صالح .
* تو سیّدی ، سیادت خود را حفظ کن ، کاری کن که اهل بیت تو را به فرزندی قبول داشته باشند. بترس از روزی که خداوند خطاب به تو کند ای بندۀ شیطان ، و فاطمه زهرا (س) بگوید ای اجنبی برو تو از ما نیستی. از خدا بخواه که به اعمالت از روی عدالتش محاکمه نکند. خدایا حبّ اهل بیت عصمت و طهارت را هر چه بیشتر در دل من بیانداز ، شاید ما را از خود پندارند. یا الله …
* در مسیر، شروع به حرکت میکنی و مشغول ادامه راه هستی ناگهان به صورت خیلی ساده گناهی انجام می دهی و تمام زحماتت را از دست می دهی که تا بخواهی دوباره در راه بیفتی زحمت زیاد دارد. از این گناهان ریز و ساده ولی حسابی منحرف کننده و از همه گناهان بپرهیز. اگر گناهی از تو سر زد دنبال مقدماتش بگرد و مقدمات گناه را بیاب و آنها را برطرف کن .
تو که یک عمل کریه را اگرجلوی کسی انجام دهی می گویی آبرویم جلوی فلانی رفت، تو که تحمل نگاه چند نفر با هم را نداری، تو چرا در محضر خداوند گناه انجام می دهی؟ چرا باید اینطور باشد؟ چرا نباید خدا را ناظر خود ببینی ؟
* چرا در طول ۲۴ ساعت خود را آماده نگه نمی داری ، چرا باید موقع امتحان آمادگی نداشته باشی ، چرا هنگام دعا باید حال دعا نداشته باشی ، چرا باید زمان ایثار قدرت ایثار نداشته باشی ، چرا باید وقت نماز مشغول باشی ، چرا خود را آماده پذیرش رضای حق نمی کنی ، رضای او را برخود بخواه و از رضایش راضی باش و خود را آماده نگهدار.
* تو فکر نکن جانی که داری از آن خودت است ! خیر ! از آن روزی که در عملیات فکه تیری و ترکشی به کمرت خورد و داخل نرفت ، از آن روزی که ترکش توپ به یخه لباست گرفت ، و از آن روزی که در نزدیکت چاشنی مین ضد تانک عمل کرد و خودش عمل نکرد ، از آن روزی که گلوله های دشمن در اطرافت خورد و عمل نکرد و … جان تو از آن خودت نیست . تو مرُدی و خداوند دوباره زنده ات کرد تا برای او زندگی کنی ، برای او نفس بکشی و برای او فکر کنی. تو آنکسی هستی که آن دانشجوئی که سابقه تعصب مذهبی نداشت حالا با دیدن دانشگاه اسلامی « جبهه جنگ » امثال تو بسیجی و پاسدار را مصلح جهان می داند. تو آن کسی هستی که مردم داخل شهر تو را فرشته ای از آسمان نازل شده می دانند و هدیه ای ناقابل برای خداوند و مبارزی شجاع در مقابل هرگونه حملات دشمنان شرق و غرب به اسلام. تو مال خودت نیستی، تو مال جامعه ای، تو مال اسلامی، تو بسیجی یا پاسداری هستی که از نامت و از یادت شرق و غرب جهانخوار به لرزه ای حقیقی می افتد و خواب آرام از چشمان حریصش گرفته می شود. خود را کوچک مپندار تو باید دارای روحی بزرگ، همتی بلند و صلابتی عظیم باشی تا با استقامت هرچه تمام تر کمر هر کافری را که اظهار وجود کند بزمین بزنی، اعم از کفار بعثی یا کمونیست های روسی یا سرمایه دارهای امریکائی یا صهیونیست های اسرائیلی یا منافقان داخلی یا مرتجعین عرب و پرچم پرافتخار اسلامی را برفراز مرتفع ترین قله های معرفت انسانی به تمام جهانیان بنمایانی. از او کمک بخواه و در راهش حرکت کن.
و چه نیک به راهی که خدایش می خواست حرکت نمود و چه زود به مقصد رسید. حمید رضا به مقصد رسید و به ما درس چگونه رفتن آموخت درس شجاعت ، درس محبّت ، درس تواضع و فروتنی ، درس زهد و تقوا و ….. و بالاخره درس شهادت . آموخت که چگونه باید شهید زیست ، چگونه باید مراقب خود بود و به خود مغرور نشد انگونه که علی (ع) در صفات متقین می فرماید : ” لا یرضون من اعمالهم القلیل و لا یستکثرون الکثیر …”
مردان خدا به کارهای کم خود راضی نمی شوند و اعمال بسیار خود را زیاد نمی دانند بلکه همیشه خود را مقصر و گناهکار دانسته و دفترهای محاسبه اعمال پیش روی خود گشوده هر امر کوچک و بزرگی را به حساب می کشند.

والسلام
یادش گرامی و روحش شاد باد